کاش میشد خدا منو می برد به سن ۱۶-۱۷ سالگی ولی این بار با یک دختر ظریف و ناز . همون سالها که تابستون برای اولین بار رفتیم شمال کنار دریای خزر، توی مجموعه ای که یک عده خانوادگی توی ویلاها بودند و یهو تنهایی میرفتم کنار ساحل و چشمم میخورد به یک پسر و دختر نوجوونی که باهم قدم میزدن و والیبال بازی میکردن ... و خیلی توی خماریشون بودم.
خیلی دلم میخواست بدونم طعم حرف زدن و رفیق شدن با یک دختر توی اون سن چه شکلیه؟ طعم بوسه زدن و بغل کردن دختری که هنوز با هیچ پسری حرف نزده چه شکلیه؟ اینکه یهو از دنیای بزرگترها فاصله میگیری و با جنس مخالفت دردو دل میکنی و اونم دوستت داره، لابد خیلی شیرینه، همین که توی اون سن یک دختری مثل افسانه پاکرو در فیلم رویای خیس کنارم می بود و باهام حرف میزد و میتونستم نازش کنم، فکر میکردم که چقدر مرد شدم.
من با اینکه تا حالا یکبار هم مادرم و پدرم بهم «عزیزم» نگفتند و یک بارهم بغل یا بوسم نکردند و تا حالا کسی دوستم نداشته، دوست داشتم به یک دختر بی مزد و منت محبت کنم و هر روز بگم: عزیزم بیا بغلم، و موهاشو ناز می کردم. دستاشو می بوسیدم و عاشقانه دوستش می داشتم. حیف که دخترها فقط پول میخوان نه عشق، وگرنه شک ندارم عاشق ترین پسر دنیا میشدم.
.: شرم الکی :. ...برچسب : نویسنده : 4sharmealaki1 بازدید : 342