تحملم خیلی بالاست

ساخت وبلاگ

راند اول:

7-8سال پیش، وقتی میخواستم خود ارضایی رو ترک کنم، یک کار سخت بدنی رو شروع کردم: توی حیاط خونه، یک تعداد کُنده ی باقیمونده از درختهای کاج قرار داشت که ریشهَ ش داخل خاک بود و من با بیل و کلنگ، دور تا دور این کُنده ها رو میکندم تا بتونم از ریشه درشون بیارم.

بعد از این کار، انگشتای دستها و پاهام دچار میخچه شد و برای برطرف کردنشون به دکتر پوست مراجعه کردم. هر بار که دکتر با چوب پنبه، اسید رو به دستم میزد، انگار تا مغز استخون تیر می کشید و می سوخت. مردها و پسرهای جوان دیگه ای هم برای این مشکلشون مراجعه کرده بودند که میخچه ی کمتری داشتند، با این حال با یک بار اسید زدن دکتر، جیغ و دادشون تا آسمون بلند میشد، اما من فقط توی خودم میریختم و سعی می کردم هیچ اثری از درد رو به بقیه نشون ندم، به حدی که دکتر به اون بقیه میگفت: «از این یاد بگیرید، نصف شماست ولی ساکته!»

درد ناشی از اثرات این سوختگی تازه از چند ساعت بعد، با تاول زدن ها شروع میشد. به طوری که من به دلیل باورهای مذهبیم، خیال می کردم که این زجر کشیدن ها، تاوان گناه خود ارضایی هست و با هر بار ترکیدن تاول ها، لابد یک گناهم پاک شده!

راند دوم:

برادر کوچکترم چند وقتی هست که از دست خونه و زندگی، به بیرون و دوستای دانشگاهش پناه می بره و گاهی تا 2-3 نصف شب خونه نمیاد و جواب تلفنش رو هم نمیده. به من می گفت: "با دوستام راجع به زجرهایی که  توی خونه کشیدم و اخلاق بابا و مامان ، و تنهایی ها و نداشتن دوست دختر، دردو دل می کردم، همه به من حق میدن و درکم میکنن."

بهش گفتم: باز خوبه تو دوتا رفیق داری که باهاشون دردو دل کنی و درکت هم می کنن. من دوست و رفیقی که ندارم هیچ، تازه وقتی از روی تنهایی، توی وبلاگ و اینترنت دردو دل می نویسم، همه بهم فحش میدن و بی احترامی میکنن، یک نفر هم به من حق نمیده! برادرم میگه: آخه تو مظلومی!

وقتی به خودم نگاه میکنم که با وجود نیاز جنسی شدید، چطوری تا این سن، تحمل کردم و دست به هیچ دختری نزدم و هیچ رابطه ای نداشتم، یاد دکتر پوست و اسید زدنش می افتم. هر آقا پسر دیگه ای جای من بود، امکان نداشت که نیاز جنسی رو تحمل کنه و فوری میرفت سراغ یک کار خلاف و انجام زنا یا تجاوز. اما من همچنان صبر می کنم، همچنان دارم این درد رو توی خودم میریزم و میگم شاید بالاخره این روزا هم تموم بشه!

راند سوم:

وقتی که می خوابم، چند ساعت بعدش در حالت خواب و بیداری، احساس می کنم مُردم و دیگه توی دنیا نیستم، اما روحم داره نگاه میکنه و با یه حسرتی میگم: یعنی تموم شد و ناکام مُردم؟ این همه سال هی هر روز ، روزشماری کردن و منتظر بودن برای بودن با جنس مخالف ، تموم شد؟ بدون حتی یک بار بغل کردن و لمس کردن یک دختر؟ بدون حتی یک بار صحبت کردن رو در رو با یک دختر؟ بعد یه آهی کشیدم.

نوشته شده توسط پسر بدشانس در دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۶ |
.: شرم الکی :. ...
ما را در سایت .: شرم الکی :. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sharmealaki1 بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 14:40