مگه ما بچه ی پدر و مادرمون نیستیم؟

ساخت وبلاگ

یه چیزی که برای من خیلییی سواله اینه که: مگه من بچه ی همین پدر و مادر نیستم؟ اگه من انقدر شدید گرم مزاج هستم و از 14 سالگی دلم می خواسته که یک رابطه ی جنسی داشته باشم، پس حتما پدر و مادرمم باید دوره ی نوجوونی و جوونیشون مثل من می بودند. 

آخه من که از روی آسمون نیومدم! این خصلت هایی که دارم قطعا از کسی جز پدر و مادرم به ارث نبردم. پس بالاخره یکیشون باید من رو درک می کرد، یکیشون باید انقدر دلش برای من میسوخت که می فهمید این روزها و این شبها، چرا تا نزدیک 4 صبح توی اینترنتم؟! وقتی میدید که چشمام قرمز شده یا خیلی یواشکی با خودم مشغولم، باید حتما می فهمید که چه زجری رو تحمل می کنم! 

اما عجیبه که نه پدرم، و نه مادرم هیچ وقت نفهمیدند که من چی میخوام! دوران راهنماییم که هرچی به زبون به زبونی میگفتم: "من قدرت تشخیص دارم"، متوجه نمی شدند. دوران دبیرستان که فکر می کردم با دورگه شدن صدا و ظاهر شدن علائم بلوغ، می فهمند که من بزرگ شدم و همه ی مسائل زناشویی رو می دونم، اما باز هم من رو آدم به حساب نمیاوردند! بعد از اون هم هر بار حرف از دختر و جنس مخالف و ازدواج زدم، به شدت محکوم شدم!

پدرم که اساسی به من بد و بیراه می گفت و هرچی فریاد میزدم که: من نمی تونم، من بزرگ شدم، من به یک نفر احتیاج دارم... می گفتند: زشته این حرفارو نزن! مادرم هم که دائما نماز و قرآن می خوند و به من پند و اندرز دینی میداد تا فکرم از گناه دور بشه! و اصلا نمی فهمید بچهَ ش چی میخواد. حتی همین حالا هم که 29 ساله ام، فقط به فکر رفتنِ به کربلاست و اصلا به این فکر نمی کنه که روز و روزگار چه طوری داره بر من میگذره!

من خودم اگر بچه دار میشدم، از ابتدای بلوغِ بچهَ م - چه دختر چه پسر - به این فکر می افتادم که حتما برای نیاز جنسیش باید یک برنامه ریزی ای بکنم و دائماً غصه ی بچهَ م رو میخوردم. لااقل سعیم رو میکردم که اگر میخواد با جنس مخالفش آشنا بشه، مانعش نشم و فوری کمکش می کردم که به خواسته ش برسه. اگر هم می خواد زودتر ازدواج بکنه، کل زندگی و وقتم رو میذاشتم تا براش یکیو پیدا کنم و حتی خونه رو تغییر میدادم تا شانس ازدواجش بهتر بشه، حتی انقدر تامین مالیش می کردم که به ایده آلش برسه.

واقعا نمی فهمم که چرا پدر و مادرها درکی از جوونهاشون ندارند؟ یعنی اون زمان ها انقدری فشار جنسی وجود نداشته؟ یا اینکه مرور زمان باعث شده که فرامووش بکنن چه دوران سختی رو گذروندند؟ یا شاید هم به دلیل خوب بودنِ ماهاست که نمی فهمند چه بلایی سرمون اومده؟ شاید اگر توی یک پارتی ای شرکت می کردم، فوری بکارت چند دختر رو از بین می بردم، چندین بار صیغه می کردم و می فهمیدند که من با انواع دخترها رابطه دارم، آبروشون میرفت و احساس خطر بیشتری می کردند!! 

.......

پی نوشت: دوماهه که خواهرم ازدواج کرده! یعنی ما سه برادر موندیم و یک آقا پسری خواهرمون رو گرفته! جالبیش اینجاست که هر بار خواهرم و شوهرش برای شام میان، مادر بیچاره به زحمت و دردسر می افته و به ما سه برادر التماس میکنه که خونه رو تمیز کنیم یا کمکش کنیم! میگم: آخه مامان! تو الان باید دوتا عروس میداشتی که کمکت کنه! تو اول باید پسراتو زن میدادی و دخترت که همیشه کمک کار مادرشه، پیشت می بود! اومدی تنها نفرِ عاطفی این خونه رو فرستادی رفته! ... اینم از بدشانسی ماست و اگه دو برادر دیگه هم ازدواج کنن و برن، فقط من می مونم و حمالی کردن برای شوهر و زنهای اینا و پرستاری از یک پدر و مادر پیر! من بیچاره فقط نقش خدمتکار رو توی خونمون دارم!

.: شرم الکی :. ...
ما را در سایت .: شرم الکی :. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sharmealaki1 بازدید : 130 تاريخ : سه شنبه 2 آذر 1395 ساعت: 6:14