من خیلی بچه دوست دارم

ساخت وبلاگ

من از خیلی سالها قبل، با بچه ی خیالیم حرف میزدم. از بس که پدرم به ما بی توجه بود، همش فکر می کردم که اگر بچه بیارم، خیلی بهش توجه میکنم. دستشو می گیرم و می برم پارک. به خصوص یک بچه ی نوزاد و یکی دو ساله رو خیلیییی دوست دارم. اگه بچه داشتم صورتمو میاوردم جلوش که بهم سیلی بزنه ، من دستای کوچیکشو روی صورتم حس کنه و ادای درد اومدن دربیارم تا اون بخنده.

بچه - چه دختر چه پسر - خیلی خوب بود و من الان در سن 30 سالگی باید بچه می داشتم، باید با یک نفر همبازی میشدم. دوست داشتم دونه به دونه بهش یاد بدم که چیکارا بکنه، کجاها بره، چی بخوره، چی بپوشه.

الان یک گربه ای همیشه میاد روی جاکفشی خونمون میخوابه و انقدر به من خو گرفته که فقط دنبال من میاد. صدای میو میوش مثل ناله کردن نی نی کوچولوهاست که میگه: منو بغل کن. بعد بغلش می کنم، نازش می کنم، انقدر بالا و پایین میندازمش. گاهی دستاشو میگیرم که از حالت چهار دست و پا روی دوتا پاهاش راه بره، بهش میگم: تاتی تاتی کن! ... همش حس می کنم این گربه، بچه کوچولوی منه....

به خدا من گناه داشتم که الان تنهام. من هم بهترین همسر برای یک خانم میشدم هم بهترین پدر برای یک بچه. چرا خدا من رو تنها آفریده؟ دیگه من پیر شدم ، دیگه تموم شد مدت ازدواج و داشتنِ بچه. تموم شد.... حیف شد.

نوشته شده توسط پسر بدشانس در پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۶ |
.: شرم الکی :. ...
ما را در سایت .: شرم الکی :. دنبال می کنید

برچسب : خیلی,بچه,دوست,دارم, نویسنده : 4sharmealaki1 بازدید : 109 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 12:20